دونهی برف مثل تمام دونههای برف در آسمان متولد شد و در همان لحظهی تولد، مثل تمام دانههای برف دیگر فرود آمد. دونهی برف همینطور که داشت فرود میآمد، خیالپردازی میکرد: «من از این ابر میگذرم. از ابر بعدی میگذرم. بعد همه من را از زمین میبینند. همه میایستند تا من را ببینند. در همه جا ترافیک میشود. دهن همه از دیدن من باز میماند. قطارها از ریل خارج میشوند.
ماشینها تصادف میکنند. عابرین پیاده همه به هم میخورند و روی زمین میافتند و چیزی نمیگذرد که از این عابرین پیادهی نقش زمین، یک تپه درست میشود و من بدون توجه به این همه سینهچاک و کشته و خرابی، به آرومی از برابر همهی چشمها خواهم گذاشت..
سوال بیست : نظر فراموش نشه!ممنون از شما دوست عزیز